بلاگی از آن خود



چند شب پیش عنکبوتی را که گوشه ی اتاق خوابم تار تنیده بود دیدم. خیلی آرام حرکت میکرد گویی مدت ها بود که آنجا گیر کرده بود و نمی‌توانست برای خودش غذایی پیدا کند. با لحنی آرام و مهربان به او گفتم:
"نگران نباش کوچولو الان از اینجا نجاتت میدهم." یک دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی کردم به آرامی عنکبوت را بلند کنم و در باغچه‌ی خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم که آن عنکبوت بیچاره خیال کرد من میخواهم به او حمله کنم چون فرار کرد و لابه‌لای تارهایش پنهان شد. به او گفتم: "قول میدهم به تو ، آسیبی نزنم". سپس سعی کردم او را بلند کنم. عنکبوت دوباره از دستم فرار کرد و با سرعت تمام مثل یک توپ جمع شد و سعی کرد لابه‌لای تارهایش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم که عنکبوت هیچ حرکتی نمیکند. از نزدیک به او نگاه کردم و دیدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد که خودش را کشته است. بسیارغمگین شدم. عنکبوت را بیرون بردم و داخل باغچه کنار یک بوته گل سرخ گذاشتم.
 به نرمی زیر لب زمزمه کردم :" من نمیخواستم به تو صدمه‌ای بزنم می‌خواستم نجاتت بدهم متاسفم که این را نفهمیدی " درست در همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد. از خودم پرسیدم آیا این همان احساسی نیست که خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اینکه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج‌های ماست آزرده میشود و میخواهد مداخله کند و به ما کمک کند و ما را از خطر دور کند اما مقاومت میکنیم و دست و پا میزنیم و داد و فریاد سر میدهیم که:
 که چرا اینقدر ما را مجبور میکنی که تغییر کنیم؟
شاید هر کدام از ما مثل همان عنکبوت کوچک هستیم که تلاش دیگران را برای نجات خودمان تلقی میکنیم و متوجه نیستیم که اگر تسلیم خدا شده بودیم و اینقدر دست و پا نمیزدیم تا چند لحظه‌ی دیگر خود را در باغچه ای زیبا می دیدیم

.

پ.ن : امروز واستون آهنگی که این روزا زیاد گوش میکنم گذاشتم ، امیدوارم خوشتون بیاد​​​

 

دانلود این آهنگ | با کیفیت اصلی گوش دهید 

 

 


آخرین جستجو ها